جدول جو
جدول جو

معنی مشک فشان - جستجوی لغت در جدول جو

مشک فشان
مشکبار، برای مثال نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد / عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد (حافظ - ۳۳۶)
تصویری از مشک فشان
تصویر مشک فشان
فرهنگ فارسی عمید
مشک فشان(خوَشْ / خُشْ رَ / رُو)
آنکه مشک می افشاند و پراکنده می کند. (ناظم الاطباء). فشانندۀ مشک و عطرآگین سازنده. خوشبوی. معطر:
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 771).
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان.
نظامی.
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان.
نظامی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد.
حافظ.
- مشک فشان از فقاع، کنایه از شخصی است که در وقت حرف زدن بوی خوش از دهانش برآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). شخصی که در حرف زدن بوی خوش از دهانش آید. (انجمن آرا پیرایش دوم).
- ، کسی که خلق خوش داشته باشد. (انجمن آراپیرایش دوم). رجوع به ترکیب ’مشک فروش از قفا’ شود.
، مشک نقاب. از اسماءمعشوق است. (آنندراج). و رجوع به مشک نقاب شود
لغت نامه دهخدا
مشک فشان
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
مشک فشان
خوشبو، عطرآگین، عطرآمیز، معطر، مشکبار، مشک آگین، مشک ریز، مشک آمیز، مشک افشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشک فشان
تصویر اشک فشان
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، گریه گر، اشک ریز، اشک بار، گرینده، گریه ناک، گریه مند، اشک باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرفشان
تصویر شکرفشان
شکرافشان، شکرافشاننده، شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک فام
تصویر مشک فام
مشک رنگ، سیاه، به رنگ مشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک افشانی
تصویر مشک افشانی
افشاندن مشک، کنایه از خوش بو کردن محیط
فرهنگ فارسی عمید
(دُ فُ)
فشانندۀ می، خون فشان. که خون افشاند. خونریز. (در صفت تیغ و خنجر) :
تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز میدان می فشان باد از ظفر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ فُ)
معروف است. (برهان) (آنندراج). جمع واژۀ مشک فروش، یعنی فروشندۀ مشک. (حاشیۀ برهان چ معین). جمع واژۀ مشک فروش. (ناظم الاطباء). فروشندگان مشک:
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست.
نظامی (گنجینۀ گنجوی چ وحید چ 2 ص 354).
و رجوع به مادۀ قبل شود.
، کنایه از خوش خویان است. (انجمن آرا) (مجموعۀمترادفات ص 151). کنایه از مردم خلیق و مهربان و خوشخوی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
مشک رنگ و از صفات زلف معشوق است. (آنندراج). سیاه و به رنگ مشک و زلف معشوق. (ناظم الاطباء). به رنگ و بوی مشک: گیسو و زلف مشک فام. و رجوع به مشک شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نِ)
شکرافشان. که شکر پاشد:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکّرفشان.
نظامی.
، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) :
با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان
نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است.
سوزنی.
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته.
خاقانی.
دیت آنرا که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد.
خاقانی.
لب لعلم همان شکّرفشان است
سر زلفم همان دامن کشان است.
نظامی.
لعلی چو لب شکرفشانت
درطبلۀ جوهری ندیدم.
سعدی.
شیرین تر ازین سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت.
سعدی.
شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد.
حافظ.
، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام.
خاقانی.
نسر طایر تا لب خندانش دید
طوطی شکّرفشان می خواندش.
خاقانی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ دَ / دِ)
اشکریزان. اشکبار:
دیده آن روز که شد اشک فشان دانستم
کین تنک زورق من درخور طوفانش نیست.
کلیم (از آنندراج).
چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ ذَ)
مشک بیز. افشانندۀ مشک. که مشک پراکند. عطرآگین سازنده. خوشبوی کننده:
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ اَ)
ملک فشاننده. ملک بخش:
خدایگان سلاطین بحر و بر دل شاد
ملک نهاد و ممالک پناه و ملک فشان.
سلمان ساوجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نمک افشان. نمک پاش. که نمک بر چیزی افشاند:
هرجا که به دست عشق جانی است
این قصه بر او نمک فشانی است.
نظامی.
، کنایه از اشک بار و اشک ریز:
بر بی نمکی خوان گیتی
این چشم نمک فشان مرا بس.
خاقانی.
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ اَ)
مشک بیزی. مشک پراکنی. عطرپاشی:
کار زلف توست مشک افشانی عالم ولی
مصلحت را تهمتی بر نافۀ چین بسته اند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشک فام
تصویر مشک فام
رنگ مشک سیاه: گیسوی مشکفام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشک افشانی
تصویر مشک افشانی
افشاندن مشک مشک پراکنی، معطر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک فشان
تصویر اشک فشان
اشک ریز اشکبار، در حال اشک ریختن اشکریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشک فشانی
تصویر مشک فشانی
افشاندن مشک مشک پراکنی، معطر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر فشان
تصویر شکر فشان
آن که شکر پخش کند، شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشک فام
تصویر مشک فام
به رنگ مشک، سیاه
فرهنگ فارسی معین
اشکبار، اشک ریز، گریان
فرهنگ واژه مترادف متضاد